loading...
عاشقانه
ali بازدید : 81 چهارشنبه 27 مهر 1390 نظرات (2)
اولین روز بارانی را به خاطر داری؟
اولین روز بارانی را به خاطر داری؟
غافلگیر شدیم
چتر نداشتیم
خندیدیم
دویدیم
و
به شالاپ شلوپ های گل آلود عشق ورزیدیم
دومین روز بارانی چطور؟
پیش بینی اش را کرده بودی
چتر آورده بودی
و من غافلگیر شدم
 
سعی می کردی من خیس نشوم
و شانه سمت چپ تو کاملا خیس بود
و سومین روز چطور؟
گفتی سرت درد می کند و حوصله نداری سرما بخوری
چتر را کامل بالای سر خودت گرفتی و شانه راست من کاملا خیس شد
.
و
و
و
و
چند روز پیش را چطور؟
به خاطر داری؟
که با یک چتر اضافه آمدی
و مجبور بودیم برای اینکه پین های چتر توی چش و چالمان نرود دو قدم از هم دورتر راه برویم
.
.
.
فردا دیگر برای قدم زدن نمی آیم
تنها برو
.
.
دکتر علی شریعتی
اولین روز بارانی را به خاطر داری؟

غافلگیر شدیم
چتر نداشتیم
خندیدیم
دویدیم
و
به شالاپ شلوپ های گل آلود عشق ورزیدیم

دومین روز بارانی چطور؟
پیش بینی اش را کرده بودی
چتر آورده بودی
و من غافلگیر شدم
 
سعی می کردی من خیس نشوم
و شانه سمت چپ تو کاملا خیس بود

و سومین روز چطور؟
گفتی سرت درد می کند و حوصله نداری سرما بخوری
چتر را کامل بالای سر خودت گرفتی و شانه راست من کاملا خیس شد
.
و
و
و
و
چند روز پیش را چطور؟
به خاطر داری؟
که با یک چتر اضافه آمدی
و مجبور بودیم برای اینکه پین های چتر توی چش و چالمان نرود دو قدم از هم دورتر راه برویم
.
.
.
فردا دیگر برای قدم زدن نمی آیم
تنها برو
.
.
ali بازدید : 78 چهارشنبه 27 مهر 1390 نظرات (0)

یکی بود یکی نبود!

 

 

 

عاشقش بودم عاشقم نبود

وقتی عاشقم شد که دیگه دیر شده بود

حالا می فهمم که چرا اول قصه ها میگن؛ یکی بود یکی نبود!

یکی بود یکی نبود. این داستان زندگی ماست.

همیشه همین بوده. یکی بود یکی نبود ...

برایم مبهم است که چرا در اذهان شرقی مان "با هم بودن و با هم ساختن" نمی گنجد؟
و برای بودن یکی، باید دیگری نباشد.

هیچ قصه گویی نیست که داستانش این گونه آغاز شود، که یکی بود، دیگری هم بود ... همه با هم بودند.

و ما اسیر این قصه کهن، برای بودن یکی، یکی را نیست می کنیم.

از دارایی، از آبرو، از هستی. انگار که بودنمان وابسته به نبودن دیگریست.

انگار که هیچ کس نمیداند، جز ما. و هیچ کس نمی فهمد جز ما.

و خلاصه کلام اینکه : آنکس که نمی داند و نمی فهمد، ارزشی ندارد، حتی برای زیستن.

و متاسفانه این هنری است که آن را خوب آموخته ایم.

هنر "بودن یکی و نبودن دیگری" !!!

ali بازدید : 78 چهارشنبه 27 مهر 1390 نظرات (0)

عشق

  آنگاه المیترا گفت:با ما از عشق سخن بگوی.

پیامبر سر بر آورد و نگاهی به مردم انداخت' و سکوت و آرامش مردم را فرا گرفته بود.سپس با صدایی ژرف و رسا گفت:

هر زمان که عشق اشارتی به شما کرد در پی او بشتابید'

هر چند راه او سخت و نا هموار باشد.

و هر زمان بالهای عشق شما را در بر گرفت خود را به او بسپارید'

و هر چند که تیغهای پنهان در بال و پرش ممکن است شما را مجروح کند.

و هر زمان که عشق با شما سخن گوید او را باور کنید.

هر چند دعوت او رویاهای شما راچون باد مغرب در هم کوبد و باغ شما را خزان کند.

زیرا عشق چنانکه شما را تاج بر سر می نهد ' به صلیب نیز میکشد.

و چنانکه شما را می رویاند شاخ و برگ شما را هرس می کند.

و چنانکه تا بلندای درخت وجودتان بالا میرود و ظریف ترین شاخه های شما را که در آفتاب می رقصند نوازش می کند .

همچنین تا عمیق ترین ریشه های شما پایین می رود و آنها را که به زمین چسبیده اند تکان می دهد.

عشق شما را چون خوشه های گندم دسته می کند.

آنگاه شما را به خرمن کوب از پرده ی خوشه بیرون می آورد.

و سپس به غربال باد دانه را از کاه می رهاند.

و به گردش آسیاب می سپارد تا آرد سپید از آن بیرون آید.

سپس شما را خمیر می کند تا نرم و انعطاف پذیر شوید.

و بعد از آن شما را بر آتش می نهد تا برای ضیافت مقدس خداوند نان مقدس شوید.

 

عشق با شما چنین رفتارها می کند تا به اسرار قلب خود معرفت یابید.و. بدین معرفت با قلب زندگی پیوند کنید و جزیی از آن شوید.

 

اما اگر از ترس بلا و آزمون' تنها طالب آرامش و لذتهای عشق باشید '

 خوشتر آنکه عریانی خود بپوشانید.

و از دم تیغ خرمن کوب عشق بگریزید.

به دنیایی که از گردش فصلها در آن نشانی نیست'

جایی که شما می خندید اما تمامی خنده ی خود را بر لب نمی آورید.

و می گر یید اما تمامی اشکهای خود را فرو نمی ریزید.

 

عشق  هدیه ای نمی دهد مگر از گوهر ذات خویش.

و هدیه ای نمی پذیرد مگر از گوهر ذات خویش.

عشق نه مالک است و نه مملوک.

زیرا عشق برای عشق کافی است.

 

وقتی که عاشق می شوید مگویید:" خداوند در قلب من است." بلکه بگویید " من در قلب خداوند جای دارم."

 

و گمان مکنید که زمام عشق در دست شماست ' بلکه این عشق است که اگر شما را شایسته بیند حرکت شما را هدایت می کند.

 

عشق را هیچ آرزو نیست مگر آنکه به ذات خویش در رسد.

 

اما اگر شما عاشقید و آرزویی می جویید'

آرزو کنید که ذوب شوید و همچون جویباری باشید که با شتاب می رود و برای شب آواز می خواند.

آرزو کنید که رنج بیش از حد مهربان بودن را تجربه کنید.

آرزو کنید که زخم خورده ی فهم خود از عشق باشید و خون شما به رغبت و شادی بر خاک ریزد.

آرزو کنید سپیده دم بر خیزید و بالهای قلبتان را بگشایید

و سپاس گویید که یک روز دیگر از حیات عشق به شما عطا شده است.

آرزو کنید که هنگام ظهر بیارامید و به وجد و هیجان عشق بیاندیشید.

آرزو کنید که شب هنگام به دلی حق شناس و پر سپاس به خانه باز آیید.

و به خواب روید. با دعایی در دل برای معشوق و آوازی بر لب در ستایش او.

ali بازدید : 75 چهارشنبه 27 مهر 1390 نظرات (0)

در جزیره ای زیبا تمام حواس , زندگی می کردند: شادی,غم,غرور,عشق و......  روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر اب خواهد رفت.همه ی ساکنین جزیره قایق هایشان را اماده و جزیره را ترک کردند. اما عشق می خواست تا اخرین  لحظه بماند,چون عاشق جزیره بود

وقتی جزیره به زیر اب فرو می رفت , عشق ازثروت که باقایقی با شکوه جزیره را ترک می کرد کمک خواست و به او گفت (ایا می توانم با تو همسفرشوم؟ثروت گفت: نه , من مقدار زیادی طلا و نقره داخل قایقم هست و دیگر جایی برای تو وجود ندارد.) 

پس عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی بود, کمک خواست.غرور گفت:( نه,نمی توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق زیبای مرا کثیف خواهی کرد

غم در نزدیکی عشق بود . پس عشق به او گفت:(اجازه بده من با تو بیایمغم با حزن گفت :(اه, عشق, من خیلی ناراحتم و احتیاج دارم تا تنها باشم .)

عشق این بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد. اما او انقدرغرق شادی و هیجان بود که حتی صدای عشق را هم نشنید

 اب هر لحظه بالا و بالا تر می امد و عشق دیگر نا امید شده بود . که ناگهان صدایی سالخورده گفت:

  (بیا عشق من تو را خواهم برد

عشق انقدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد نام پیرمرد را بپرسد و سریع خود را داخل قایق  انداخت و جزیره را ترک کرد. وقتی به خشکی رسیدند, پیرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسی که جانش را نجات داده بود, چقدر بر گردنش حق دارد.

عشق نزد علم که مشغول حل مساله ای روی شن های ساحل بود رفت و از او پرسید:(ان پیرمرد کی  بود؟)

علم پاسخ داد:( زمان)

  عشق با تعجب گفت:(زمان)؟ اما چرا او به من کمک کرد؟

 علم لبخندی خردمندانه زد و گفت:( زیرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است.)

ali بازدید : 96 چهارشنبه 27 مهر 1390 نظرات (0)

عشق... عشق، سرطان دوست داشتن است.

برای خواندن ادامه متن، روی ادامه کلیک کنید


عشق ...


 

عشق، سرطان دوست داشتن است.


 

عشق، عقد دائمی ما با غربت است.


 

عشق، شماره تلفنی است که سالها بدنبال آن می گردیم.


 

عشق، آمپول ب کمپلکس معرفت است.


 

عشق، اتوبانی است که تا ته ابدیت می رود.


 

عشق، آسانسور حیات بشر است. وای بحال کسی که توی این آسانسور گیر کند.


 

عشق، قند متافیزیکی است که در دل آدم آب می شود.


 

عشق، شب نامزدی ما با جدایی است.


 

عشق، نردبانی است که ما را از خود بالا می کشد.
 

عشق، همان فعل انفعالی است که در برابر گل سرخ به ما دست می دهد.


 

عشق، عزرائیل زیبایی است که با  رسیدن، جسم ما رامی گیرد و قبض روح راامضا می کند.


 

عشق، اولین آهی است که در آیینه کشیده ایم.


 

عشق، اولین حقوق ما از باجه معرفت است.


 

عشق،خرید وفروش پایاپای عاشق و معشوق است.


 

عشق، لک لکی است که روی درخت خاطرات ما لانه کرده  دارد.


 

عشق، مقصد نیست، بلکه مرکبی است برای رسیدن به مقصد.


 

عشق، تنها مهمانی است که بدون دعوت وارد میشود،کافیست درخانه قلب را بازبگذارید.


 

عشق، یک لحظه آرامش است و هزار لحظه گرفتاری.


 

عشق، بینایی را می گیرد و دوست داشتن می دهد
 

عشق، صدای فاصله ها، فاصله هایی که غرق ابهامند.


 

عشق، تنها دردی است که بیماربدنبال علاج نیست، زیرا درد عشق برایش مطلوبتراز سلامتی است.


 

گرفتی عشق چیه؟؟؟؟؟

تعداد صفحات : 5

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 28
  • کل نظرات : 1
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 2
  • آی پی امروز : 1
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 1
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 7
  • بازدید ماه : 5
  • بازدید سال : 53
  • بازدید کلی : 2,912